آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

بهداد نجفی

بهداد و تاب بازی

پسره گلم چند وقته که به تاب برقی که عمه لیلا مهربون از آمریکا فرستاده خیلی عادت کردی و معلومه که خیلی دوسش داری آخه صبحها ساعت ٦ صبح بیدار میشی و تا نزارمت توی تابت غر میزنی ولی کافیه بری تو تاب و چشم خوشگلت بیوفته به ماهی های رنگی بالای سرت دیگه صورتت خندون میشه و ٥ دقیق نمیکشه که خوابی ، اونم چه خواااااااااااااااااااااااااااابی. اگه نیام سراغت و واسه شیر خوردن ورت ندارم ٣ ساعت هم بیشتر میخوابی. عمه جونی دمت گرم با این تاب که خیلی به مامانه تنبلم کمک میکنه تا کاراشو بکنه .     ...
6 خرداد 1390

اولین سفر پسرم

امروز اولین مسافرت زندگی پسر نازم با مامان و بابا و مامانی عزیز به شمال بود. قربونت بره مامانت که مثل همیشه خوش اخلاق و صبور بودی و حسابی خوردی و خوابیدی واز هوای خوب حسابی سر کیف آمده بودی و به نظرم  تو این سه روز کلی بزرگ تر شدی. نازنینم انشاالله بهترین و قشنگ ترین سفرهای زندگیت رو بری. ...
22 ارديبهشت 1390

بهترین آفریده خدا

  بهدادم از تو ممنونم بخاطر این همه احساس زیبا و بی نظیر...این همه شوق وصف ناپذیر... از تو بخاطر این مزه خوشی که به من چشاندی...تو که از تمام شیرینی های دنیا شیرین تری از تو سپاسگذارم...برای نیمه شبهایی که از خواب با صدای دلنشینت ،با خوردن دستهای کوچکت و صدای ملچ ملوچ هایت ، بیدارم میکنی و به یادم می آوری که من مادر شده ام و تو را از شیره جانم سیراب میکنم...سپاسگذارم برای چشمان سیاهت که در تاریکی شب ،نگاهم میکنی و بی خوابی که سهل است ... دلم میخواهد ثانیه متوقف شود از اینهمه شور و احساس... عزیز دله مادر از تو سپاسگذاریم که مارا لایق واژه پدر و مادر دانستی...   قربون قدمهایت ...قدم رنجه کردی و زیر رو ...
17 فروردين 1390

چهل روز گذشت

امروز 15 فروردین پسرم 40 روزه شد. ظهر بود که مامانی اومد و پسرم رو حموم کردیم . یعنی برای اولین بار خودم حمومش کردم با کمک مامانی جونش. از کاسه چهل کلید که یادگاره مادربزرگ مهربونم هست و همه نوه ها از جمله خودم هم با این کاسه غسل سلامت شدیم چهل بار آب ریختم روی سرو بدن پسر نازنینم و براش آیته الکرسی و سوره حمد خواندم ...و بارها تکرار کردم... عشقه مادر ، "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده ی گزند مباد" ...
15 فروردين 1390

پسرم زرد تر شده

پسر کوچولوی مامان بعد از ٥ روز زردتر شد و چون خوب نتونسته بود شیر منو بخوره ،بیلی روبینش رفته بود روی ١٧ و دکترش گفت که باید بستری بشه ، منکه این چند روز به خاطر شیرم انقدر ناراحت بودم و استرس داشتم حالا صورت مظلوم  و چشمای بی حال پسرمم داغون ترم کرده بود فقط دلم میخواست بشینم و اشک بریزم و اگه بابا بهروز و مامانی نبودند حسابی خودم و باخته بودم ،به پیشنهاد عمه لیدا از کابوس بیمارستان رفتن خلاص شدیم و دستگاه کرایه کردیم و یک پرستار باتجربه از بیمارستان میرزا کوچک خان اومد و طریقه استفاده اش رو برامون گفت و خودشم ٣ روز بعد اومد و خون گرفت و جوابشم از بیمارستان برامون فکس کرد و خدا رو شکر بعد از ٣ روز ،عسلکم خوب شد. عزیزه دلم خ...
14 اسفند 1389

اولین حمام بهدادم

به به چه پسر گلی دارم من. پسر عزیزم امروز پنجمین روز تولدت،رفتی حموم و خیلی از آب بازی خوشت اومد، اولش میترسیدم مثل یه ماهی لیز بخوری ولی مامانه با دستای مهربونش انقدر خوب تورور شست که کیف کردی. گل پسرم تر و تمیز و تپل مپل اومد بغله مامانش و حسابی شیر خورد و یه خواب خوب و راحت کرد. نازگلم اولین حمامت مبارک...ایشاالله حمام دامادیت! ...
9 اسفند 1389

پارسا و بهداد

پارسا عزیز خاله دلم میخواد بدونی که خاله پانی روزهای خیلی شیرینی رو با تو نازنینم سپری کرده ،عزیزم تو اولین کسی بودی که تو اوج جوانی ،حسه زیبا و شیرین مادری رو در من برانگیختی و حالا تمام اون روزهای خوب که هیچگاه از خاطرم نمیره داره عمیق تر و پررنگ تر با بهدادم تکرار میشه. نازنین خاله برات بهترین آرزوها رو دارم، از خدای خوبم میخوام که کنار مامان و بابا لحظه های شادی رو بگذرونی و با سلامتی و موفقیت روزهای زندگیت رو سپری کنی.                                    &...
9 اسفند 1389

بهدادم روز میلادت مبارک

  پسر عزیزم میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که میشود با آن به رنج زندگی هم دل بست و میان این روزها و لحظه های شتاب زده عاشقانه تر زیست. میلاد تو معراج دستهای من است وقتی که روز تولدت را عاشقانه شکر میگویم...  امروز پنج شنبه روزه پنجم اسفند ماه سال ١٣٨٩ هجری شمسی ، بهداد شیرین تر از جان ما ، با وز٣٤١٠ گرم و قد ٥١ سانتیمتر ساعت ١٠:١٠ دقیقه صبح در بیمارستان ساسان ،توسط آقای دکتر فرامرز مصباح  از طریق بیهوشی موضعی با عمل سزارین ،چشم های زیباشو به این دنیای خاکی گشود.                      &...
5 اسفند 1389

حرفهای مادرانه

  پسره دوست داشتنی ام میخواهم حرفهایی را برایت بگویم که شاید خیلی مادرانه نباشد ، بهترینم برای من مهم نیست که تو تپل باشی و خوشگل ، سفید باشی و قدبلند، متشخص باشی و با شیرین زبانی هایت همه دوست و آشنا را دور خودت جمع کنی،برایم مهم نیست که شاگرد چندم کلاس میشوی و یا چقدر زبان زد و شگفت آور...شاید این چندان مادرانه به نظر نرسد،من نمیخواهم فرزندی داشته باشم تا با او همه جا پز بدهم ... دلم میخواهد که چشم های تو برق بزنند از امید واعتماد به نفس...من یک پسر شاد و امیدوار را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم. دلم میخواهد که تو از آنهایی نباشی که در تاریکی نشسته اند و هی ناسزا میگویند،دوست دارم که بلند شوی و شمعی ...
2 اسفند 1389

به به سیسمونی گل پسر

بهداد کوچولوی مامان امروز تخت و کمدت هم رسید و تا شب با بابا بهروز و مامانی اتاق گل پسرم رو چیدیم. عزیزم همه چی دیگه  آماده ورود تو عزیز دله مادر شده . امیدوارم از خرس پو خوشگلت خوشت بیاد.منکه خیلی دوسش دارم.  دلم میخواست همه چی خیلی کودکانه باشه تا روح تو فرشته کوچولوم تو دنیای پر از دردسره ما بزرگترها گرفتار نشه و حالا حالاها تو همین دنیای شاد کودکی بمونه.                                         ...
2 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد